صدای آقا بزرگ بلند شد: - امیر نرو توی اتاقش، دارم بهت می گم حالش خوب نیست! صدای امیر عرشیا لحظه به لحظه نزدیک تر می شد: - د بیخود! اینقدر این دختره رو لوس نکنین آقا بزرگ. ما داریم می ریم پیست، باید باهامون بیاد ... - خوب خودتون برین. تازه یه کم بهتر شده ............. در اتاق باز شد و امیر عرشیا اومد تو. دیگه جوابی به آقا بزرگ هم نداد. نگاهی به من کرد که با حال زار و نزار روی تخت نشسته بودم و داشتم رمان می خوندم. این روزها رمان خوندن شده بود تفریحم. رمان های جنایی مامان! حوصله هیچ کار دیگه ای رو نداشتم. ساعت ها خودمو توی اتاقم حبس می کردم. روزها رو شب می کردم و شب ها رو روز. هیچی نمی تونست شادم کنه و کمتر کسی لبخند رو روی صورتم می دید. امیر عرشیا قدمی به تختم نزدیک شد، لبخند کجی زد و گفت: - باور کنم یه سرما خوردگی اینقدر داغونت کرده دختر عمه. بعد از رفتن دنیل چهار روز توی تب دست و پا می زدم، همه فکر کردن زیر بارون موندن باعث سرما خوردگیم شده، اما خودم خوب می دونستم چه مرگم شده. نگامو دوختم به کتابو گفتم: - می خوای باور کن می خوای نکن. مشکل توئه پسر دایی ... - پاشو جمع کن کاسه کوزه تو. نوژن امروز مسابقه داره می خوایم بریم براش دست بزنیم. - من جایی نمی یام. - شما خیلی بیجا می کنی. بلند شو افسون این لوس بازی ها رو هم واسه من در نیار. لوس بازی! اون چه خبر داشت از درد من. دو هفته بود که دنیل رفته بود. دو هفته بود که هیچ تماسی از جانب من رو جواب نمی داد. حتی دایه ازم خواست دیگه زنگ نزنم. این دو هفته برای من عین کابوس گذشته بود. مامان می گفت شرقی ها خیلی با احساسن! اما من هیچ احساسی توی این امیر عرشیای بی احساس نمی دیدم. اخمامو در هم کردم و گفتم: - تو کی هستی که من بخوام واسه ت خودمو لوس کنم؟ لبخندی زد و گفت: - خیلی هم تند زبون تشریف دارین. می تونم بپرسم چرا از همون اول شمشیرت رو برای من از رو بستی؟ با تعجب نگاش کردم. چون با کمال پرویی روی تنها مبل اتاق لم داد و زل زد به من! عجب آدمی بود! گفتم: - کسی بهت یاد نداده بدون دعوت نباید بشینی؟ - هه هه! دعوت برای نشستن! شینیم بینیم باو! من هر جا عشقم بکشه می شینم. اینا ادا اطوارهای اون خونه ایه که تو توش بودی. اینجا این خبرا نیست. هر کاری راحتی می تونی بکنی. منم راحت بودم اینجا بشینم. - و زل بزنی به من! - دقیقاً! - خیلی پرویی ... - مرسی ... - پاشو برو بیرون، داری اعصابمو خورد می کنی. - اعصابت که خورد بشه چی کار می کنی؟ اینبار به انگلیسی گفتم: - you have egg on your face! - خودت احمقی! بهت زده نگاش کردم. حتی اصطلاح ها رو هم بلد بود و این نشون می داد حسابی به زبون انگلیسی مسلطه. از دیدن قیافه ام خنده اش گرفت و گفت: - بلند شو بریم خدا وکیلی. بچه ها دستور دادن ببرمت. به خصوص تارا ... - ولی من ... اینبار جدی و عصبی گفت: - بهت می گم بلند شو! فکر کردی تا کی می تونی بشینی اینجا زانوی غم بغل کنی؟ اون پدر خونده ات ولت کرد و رفت. بابا یه ذره از اون ذائقه اروپاییت کمک بگیر و بگو رفت که رفت! به درک! پاشو زندگیتو بکن. آقا بزرگ رو داغون کردی ... - کلاً انگار من مسبب هر چی اتفاق بده هستم. - این افکار بچه گونه خودته! من فقط دارم می گم به خودت بیا. از جا بلند شدم و گفتم: - امیر عرشیا، داری ذهن منو داغون می کنی. برو بیرون ... اونم از جا بلند شد و گفت: - حاضر می شی دیگه ... - باشـــــه! لبخند پیروزمندانه ای زد و رفت بیرون. سرسری لباسی برداشتم و تنم کرد. خیلی کله شق بود. وقتی رفتم بیرون آقا بزرگ رو دیدم که روی مبل های پذیرایی نشسته بود و نادیا مشغول دادن داروهاش بود، اما خودش هم لباس پوشیده بود که با ما بیاد. گویا ماشین سواری نوژن حسابی دیدن داشت. امیر عرشیا ایستاد و گفت: - دیدی گفتم آقا بزرگ اینو نباید لوس کنین؟ دو تا داد سرش کشیدم آدم شد ... آقا بزرگ عصاشو بالا آورد بکوبه تو سر امیر عرشیا که پرید سمت من و گفت: - غلط کردم ... غلط کردم! آقا بزرگ خندید. نادیا هم همینطور، اما من فقط عاقل اندر سفیهانه نگاش کرد. ایستاد کنارم و گفت: - خوب ما می ریم تو ماشین دیگه ... نادیا زود بیا ... نادیا سری تکون داد. از جا بلند شد و همینطور که سمت اتاق خودش می رفت گفت: - دو دقیقه دیگه آماده ام ... آقا بزرگ خیره به من و امیر عرشیا نگاه کرد و گفت: - باورم نمی شه ! امیر عرشیا با تعجب گفت: - چیو؟ - چقدر شما دوتا شبیه جوونیای افشین و افسانه هستین! هیچ وقت کنار هم دیگه ندیده بودمتون! قبل از اینکه ما فرصت کنیم چیزی بگیم آقا بزرگ داد کشید: - نادیا ... اون دوربین عکاسی رو بیار ... من گفتم: - می خواین چی کار کنین آقا بزرگ؟ - می خوام ازتون یه عکس بگیرم بذارم کنار عکس افسانه و افشین. انگار اونا یه بار دیگه متولد شدن، اما اینبار با تفاوت سنی چند سال ... امیر عرشیا لوس بازی در آورد: - من با این عکس نمی گیرم ... پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - ایش! دلت هم بخواد! ادامو در آورد و گفت: - ایش ... دلمم نمی خواد ... همون موقع نادیا با دوربین عکاسی اومد و گفت: - چی کار کنم با دوربین آقا بزرگ؟ - یه عکس قشنگ از این دو تا نوه قشنگ من بگیر کار دارم. چاره ای نبود. باید عکس می گرفتیم. به عادت همیشگیم خودمو چسبوندم به امیر عرشیا و دستمو دور کمرش حلقه کردم. لرزش آنی امیر عرشیا رو حس کردم ، اما هیچی نگفت. اونم دستشو دور کمر من پیچید و نادیا عکس رو گرفت. همین که خواستم ازش جدا بشم فشار محکمش رو روی کمرم حس کردم، اما به روی خودم نیاوردم. گونه آقا بزرگ رو بوسیدم و بعد از خداحافظی از اون هر سه از خونه خارج شدیم. در حالی که اخمای امیر عرشیا حسابی در هم بود ... توی ماشین نادیا هر چی سعی کرد سر به سرش بذاره موفق نشد که نشد! امیر عرشیا با اخم به جلو خیره شده بود. من عقب نشسته بودم و نادیا جلو ، توی سکوت خیره شده بودم به مناظر برون. حوصله ام کم کم داشت سر می رفت. بقیه زودتر از ما رفته بودن. تصمیم گرفتم کمی سر به سر امیر عرشیا بذارم ... پشت شییشه عقب یه خرس خوابیده بود که توی دستش یه کوله پشتی کوچیک بود و از کوله پشتیه چند تا پر زده بود بیرون. یکی از پر ها رو برداشتم و نشست پشت صندلی امیر عرشیا طوری که بهم دید نداشته باشه. نادیا برگشت عقب چیزی بگه که متوجه من شد و خنده اش گرفت. اما سریع خودشو جمع و جور کرد و صاف نشست ، پر رو آروم آروم از کنار صندلی بردم جلو و کشیدم روی گردن امیر عرشیا ... قبل از اینکه فرصت کنم قلقلکش بدم مچ دستم رو محکم گرفت. با یه دست راننداگی می کرد و با اون دستش دست منو محکم گرفته بود و فشار می داد ... غر زدم: - آی ... آی دستم ... یه لبخند کجکی روی صورتش بود ... نادیا گفت: - اِ امیر ولش کن، جلوتو بپا! امیر عرشیا بدون اینکه دستمو ول کنه گفت: - نترس حواسم هست ... بعد از تو آینه به من نگاه کرد و گفت: - می خوای منو قلقک بدی آره؟ هوس کردی اذیت کنی؟ - دوست دارم ... آی ... آی ... بدجور داشت دستمو فشار می داد. چشمام پر از اشک شد ... بدون اینکه متوجه من باشه گفت: - فکر کردی حواسم بهت نیست؟! کور خوندی همون وقت که پر رو برداشتی فهمیدم یه نقشه واسه من دار ... خوب مچتو گرفتم ... مگه نه؟ داشت دستمو می شکست ... نالیدم: - آی ... ول کن ... شکست ... آخ ... یه دفعه متوجه اشک تو چشمام شد و فهمید واقعاً درد دارم ... فشار دستش یهو کم شد و با همون دست به نرمی مشغول نوازش کردن دستم شد ... سریع دستمو از دستش کشیدم بیرون و غریدم: - وحشی ... تکیه دادم به صندلی و مشغول ماساژ دادن مچ سرخ شده دستم شدم ... صداشو شنیدم: - متاسفم ... فکر نمی کردم دردت بگیره! فکر کردم داری فیلم بازی می کنی ... جوابشو ندادم ... دستم بدجور قرمز شده بود ... امیر عرشیا هم دیگه حرفی نزد ... نادیا چرخید عقب و گفت: - ببین دستتو ... دستمو گرفتم سمتش ... نگاش که به مچ سرخ شده دستم افتاد با ناراحتی گفت: - بشکنه دستت امیر ... مگه میله آهنی دستت بوده اینقدر فشار دادی؟! رنگ لبو شده ... امیر عرشیا نگاهی به دستم کرد، ولی سریع چشماشو چرخوند و یه دفعه ماشین با یه تکون پرواز کرد ... داد نادیا در اومد! - آروم برو! نوژن رالی داره! تو چته؟ ولی امیر عرشیا بدون توجه با سرعت پیش می رفت ... به پیست که رسیدیم ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و همه پیاده شدیم ... دستم کمی بهتر شده بود و دیگه نمی سوخت ... امیر عرشیا بدون حرف گفت: - دنبال من بیاین ... راه افتاد سمت جایگاه تماشگرا ... ما هم به دنبالش ... با دیدن حورا و تارا و حسام و نگین سرعت قدماشو بیشتر کرد ... نادیا هم متوجه بچه ها شد و زودتر از ما راه افتاد به سمتشون ... ولی من ترجیح دادم آروم برم ... داشتم از بین صندلی ها رد می شدم که یه دفعه صدای سوت شنیدم ... سه چهار نفر با هم داشتن سوت می زدن. با تعجب که نگاشون کردم دیدم چند تا پسر ردیف بالایی نشستن و همینطور که خیره شدن به من دارن سوت می زنن ... امیرعرشیا هم چرخید و با دیدن من که ایستادم و با بهت به پسرا نگاه می کنم اومد به سمتم ... دست سالممو گرفت توی دستش ... با دیت دیگه ای عینک آفتابیشو برداشت گذاشتی روی موهاش و با اخمای در هم رو به پسرا گفت: - چتونه؟!! سوتکاتون خراب شده؟ دوست دارین بیام جوری تنظیم و تعمیرتون کنم که عین ترقه سوتی برین تو آسمون؟ هر سه چهار نفرشون لال شدن ... امیر عرشیا دست منو کشید و گفت: - راه بیفت دیگه ... برای چی وایسادی؟ همین که رسیدیم به بچه ها جسام جلو اومد و بعد از سلام گفت: - چی شده بود امیر؟ مزاحم بودن؟ امیر عرشیا تو دو جمله قضیه رو گفت و بعد هم با همون اخنای درهم ترسناکش رو به نادیا و حورا و تارا و نگین گفت: - افسونو بشونین بینتون ... من میشنیم ردیف بالایی ... می خوام هواتونو داشته باشم ... دخترا صمیمانه منو نشوندن بین خودشون و امیر عرشیا هم رفت نشیت بالای سرمون. بی توجه بهش به پیست خیره شدم ... راننده ها داشتن آماده مسابقه می شدن ... نگین ماشین نوژن رو نشونم داد و گفت: - اون ماشین قرمزه رو می بینی؟ اون ماشینه نوژنه ... یادت باشه هر وقت از جلومون رد شد جیغ بزنی ... داداشم رانندگیش محشره! من می دونم اول می شه ... خندیدم و گفتم: - باشه حتماً ... بالاخره مسابقه شروع شد و از همون اول صدای سوت و جیغ کر کننده دخترا بلند شد ... اولش منم باهاشون همراهی می کردم اما وسطای مسابقه که رسید دیدم دیگه طاقت جیغاشون رو ندارم ... بعد از اون همه وقت که خودم رو توی اتاق حبس کرده بودم حالا این هیجانات برام زیادی بود و حس کردم مغزم داره متلاشی میشه ... کسی زد سر شونه ام ... چرخیدم و دیدم امیر عرشیاست ... چون صداش به گوشیمنمی رسید فقط با اشاره بهم گفت برم بالا و بشینم روی صندلی کناریش ... اون ردیف کامل خالی بود و از شر جیغای دختر ها حداقل راحت می شدم ... ردیف طوری بود که می تونست راحت از بین صندلی ها خودمو بکشم بالا ... از جا بلند شدم و پامو گذاشتم بین صندلی ها و سعی کردم برم بالا دخترا اینقدر غرق مسابقه بودن که اصلاً متوجه نشدن من از جا بلند شدم. امیر عرشیا هر دو تا دستمو گرفت و با یه حرکت منو کشید بالا. نشستم کنارش و دستامو از توی دستش در اوردم ... با خنده گفت: - کرت کردن آره؟! خنده ام گرفت ... اما خنده ام در حد یه لبخند بود ... از وقتی دنیل رفته بود خنده از صورتم پر کشیده بود. سرمو تکون دادم و گفتم: - تقریباً اونم خندید و گفت: - هر بار که می یایم همین مصیبت رو از دستشون دارم ... کل پیست رو می ذارن روی سرشون. من تو رو به کیا سپردم!! اصلاً نفهمیدن تو نیستی .... باز لبخند زدم و گفتم: - ولشون کن ، مسابقه است دیگه! هیجان داره براشون .. بی توجه به حرفم دست سرخ شده ام رو گرفت توی دستش و گفت: - دستت چطوره؟ تازه یادم افتاد و اخمامو کشیدم تو هم ... خندید و گفت: - ای وای! انگار تازه یادت انداختم! بی توجه صورتم رو برگردونم و خواستم دستمو هم از دستش در بیارم که اجازه نداد ... دستمو محکم نگه داشت و با انگشت سبابه دست دیگه اش نرم روی مچم کشید ... یه لحظه مور مورم شد اما سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم: - نکن قلقلکم می شه ... با لحن عجیب غریبی گفت: - پوستت مثل ابریشم نرمه ... حتی مویرگای دستت هم از زیر پوستت پیداست! چقدر لطیفی تو دختر ... گونه هام رنگ گرفته بودن ... چه مرگش شده بود امیر عرشیا؟!! با صدای جیغ دخترا سریع دستمو از دستش خارج کردم و به پیست خیره شدم ... مسابقه تموم شده بود و نوژن دوم شده بود ... راننده ها داشتن می رفتن برای دریافت کاپ هاشون ... خیلی زود مراسم به اتمام رسید و دختر ها از جا بلند شدن ... تازه اون موقع متوجه غیبت من شدن و نگین گفت: - اِ بچه ها افسون کو؟!! همه شون با نگرانی اینطرف اونطرف رو نگاه کردن، امیر عرشیا با غیظ گفت: - چه عجب یادتون افتاد! بفرما مسابقه شما! همه سراشون رو گرفتن بالا و با دیدن من کنار امیر عرشیا خندیدن. منم خنده ام گرفت ... همه با هم راه افتادیم سمت پارکینگ، حورا با هیجان گفت: - من وایمیسم با نوژن می یام بچه ها ... حسام گفت: - منم همینطور ... نگین هم گفت: - منم که صد در صد! امیر عرشیا سرشو تکون داد و گفت: - خیلی خب ... پس وایسین تا بیاد من شما رو بسپارم دستش ... بعدش ما می ریم ... نیم ساعتی طول کشید تا نوژن خودشو رسوند به ما ... هنوزم هیجان داشت و گونه هاش گل انداخته بودن با همه مون سلام احوالپرسی کرد ... با امیر عرشیا دست داد و نگین رو کشید توی بغلش ... نگین داشت جیغ جیغ می کرد و همه رو به خنده انداخته بود ... امیر عرشیا که معلوم بود خسته شده و می خواد بره گفت: - نوژن اینا می خوان با تو بیان ... من افسونو و نادیا و تارا رو می برم ... بقیه با تو ... نوژن سرشو تکون داد و گفت: - باشه اما ممکنه کار من طول بکشه اینجا ... حورا زودتر گفت: - مهم نیست ... ما هم این اطراف یه گشتی می زنیم ... - باشه ... پس مشکلی نیست ... امیر عرشیا باز باهاش دست داد و رو به ما گفت: - برین سوار شین دخترا ... راه افتادیم سمت ماشین که صدای نوژن باعث شد سر جا وایسم ... - افسون ... برگشتم به سمتش ... لبخندی زد و گفت: - مرسی که اومدی با وجود اینکه شنیدم حالت خوب نیست ... لطف کردی ... در جواب لبخندش لبامو کج کردم و گفتم: - خواهش می کنم ... باید می یومدم ... پسر خالمی دیگه ... صدای امیر عرشیا بلند شد: - افسون! بجنب دیگه ... سریع ازش خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم ... این امیر عرشیا هم امروز کلاً قاطی کرده بود! خدا به دادمون برسه ... چطور قرار بود با این تا شب سر کنیم! *** به عادت خونه دنیل پشت پنجره ایستاده بودم و داشتم قهوه می خوردم. بازم داشت بارون می یومد. پنجره اتاق من درست رو به حیاط پشتی باز می شد و می تونستم حیاط قشنگ خونه رو ببینم. روزای اول اصلاً کنجکاوی نکردم که ببینم این پنجره به کجا دید داره، ولی از شبی که دنیل حیاط پشتی رو بهم نشون داد دیگه نتونستم از این پنجره دل بکنم. نیمکتی که دنیل روش نشسته بود، جایی که منو برای آخرین بار خیلی عمیق بوسید ... جرعه ای از قهوه مو خوردم و چشمامو بستم. گرمی لبهاشو هنوزم می تونستم حس کنم. بوسه ای که با وجود سردی دنیل از همیشه گرم تر بود. جیغ حورا منو از جا پروند. سریع هجوم بردم سمت در اتاق، اصولاً من و پدر بزرگ و نادیا توی این خونه بزرگ تنها بودیم. نادیا که پرستار آقا بزرگ بود و اینجا زندگی می کرد. من هم که جز این جا جایی رو نداشتم. اما بقیه سر خونه و زندگی های خودشون بودن. حالا چی شده بود که حورا اومده بود اینجا و داشت جیغ می کشید! رفتم پشت در اتاق نادیا و خواستم در بزنم که صداشون میخکوبم کرد: - بمیرم اون پسره چلغوز شفته رو دعوت نمی کنم! شیرفهم شد؟ - تو غلط می کنی! دارم بهت می گم باید دعوتش کنی حورا! چرا داری خودتو کوچیک می کنی؟ - من ؟ من خودمو کوچیک می کنم؟ اون پسره شتر! اون چیه که من به خاطرش ... به اینجا که رسید بغضش ترکید. نادیا با لحن ملایم تری گفت: - خواهر من ... از روز اول هم بهت گفتم! ابراز عشق باید از جانب مرد باشه! گفتی دوره این حرفا گذشته! اما نتیجه اش رو دیدی. حداقل محکم باش و نشکن! از طرف حورا فقط صدای هق هق می یومد. نادیا گفت: - من اصلاً نفهمیدم تو به این پسره چی گفتی و چی شنیدی! اما حدس می زنم بدجور تو رو کوبیده ... آره؟ صدای حورا بالاخره بلند شد: - خاک بر سر من که عاشق یه گاو شدم جای آدم! فکر می کردم می شه بهش تکیه کرد. فکر می کردم شعور داره! - اِ حورا! بیچاره امیر عرشیا دیگه اینقدر هم بد نیست ... - گه خورده که نیست! خیلی هم هست ... - خوب بنال ببینم چی بهت گفته مگه؟ حورا فین فین کرد و گفت: - اول که کلی خندید. فکر کرد دارم مسخره بازی در می یارم، اما وقتی سرش داد زدم و گفتم جدیم ... نادیا خندید. صدای خنده اش رو به وضوح شنیدم، داد حورا بلند شد: - زهرمار! رو آب بخندی الهی ... چه مرگته؟ نادیا جلوی خنده اش رو گرفت و گفت: - می دونم بهت چی گفته! امیر عرشیا رو این مسائل خیلی حساسه و اینجور وقتا بد سگی می شه ! دیدم با بعضی دخترا چه جوری برخورد کرده. - خیر سرم من دختر عمه اش بودم! می مرد مثل آدم حرف می زد! زل زده تو چشمام می گه متنفرم از دخترایی که خودشونو کوچیک می کنن می یان گدایی عشق می کنن! من چی بگم به این عوضی؟!!! نادیا باز خندید و گفت: - هیچی نگو ، اما اینکه توی تولدت دعوتش نکنی فقط یه نتیجه داره. اون می فهمه که هنوزم برات مهمه و بهش فکر می کنی. الآن هم از بس سوختی دعوتش نکردی ... - تولد خودمه بابا! - مگه من می گم تولد منه؟! دارم می گم دعوتش کن باهاش هم خیلی عادی رفتار کن. انگار نه انگار! همه چی آرومه ! من چقدر خوشبختم! اینجوری اون می سوزه نه تو! - اون بسوزه؟ اون آدم خودخواه مغرور سر خود معطل مگه می سوزه؟ - آره ... فعلاً که افسون خوب داره می چزونتش! - آی گفتی ... حال کردم زد تو دهنش! کاش یه جوری می زد دندوناش بریزه تو دهنش. - خدایی حورا فک کردم الآن بر می گرده یه محکم تر می زنه بهش، اما نه تنها اون موقع هیچ کاری نکرد بعدش هم به روش نیاورد! دیدی برای مسابقه نوژن چقدر هواشو داشت؟ با صدای آقابزرگ پریدم بابا: - آی آی آی! این عادتو مامانت هم داشت ... دستمو گذاشتم روی قلبم و گفتم: - آقا بزرگ! - دختر گوش وایسادن زشته ها! - ببخشید خوب خواستم برم تو اتاق ... بعد ... چیزه ... خندید. ویلچرش رو کشید جلو و گفت: - خوب حالا هول نشو، این دو تا خواهر صداشون اینقدر بلنده که منم می شنیدم. تو که هیچی ... دستمو گرفتم جلوی دهنم و گفتم: - وای آقا بزرگ ... آقا بزرگ خندید و گفت: - نگران نباش من جریان این دو تا رو از خیلی وقت پیش می دونستم. گوش امیر عرشیا رو هم پیچوندم که اینقدر تند با حورا برخورد کرده، اما چی کارش کنم؟ رک زل زده تو چشمای من پیرمرد می گه من دختری رو می گیرم که برای به دست آوردنش دونه دونه موهامو بکنم. غش غش خندیدم و گفتم: - حقا که خله! حالا تولد حورا کی هست؟ - یک ماه دیگه ... - اووه! از الآن ناراحته واسه یک ماه دیگه ؟ - خوب سنش کمه بابا جان. هیجان زده است ... دهنمو کج کردم و گفتم: - شاید ... صدای زنگ که بلند شد خیز گرفتم سمت آیفون و گفتم: - من جواب می دم ... آیفون رو برداشتم و گفتم: - کیه؟ صدای بم امیر عرشیا رو شنیدم: - منم افسون ... باز کن! دکمه آیفون رو زدم و با تعجب رو به آقا بزرگ گفتم: - امیر عرشیاست! آقا بزرگ خندید و گفت: - اوه اوه! حالا دعوا می شه، این پسرو انگار موشو آتیش می زنن! هنوز حرف آقا بزرگ تموم نشده بود که امیر عرشیا اومد تو و گفت: - اوه اوه چه سرده! آقا بزرگ گفت: - سلام عرض شد ... امیر عرشیا هجوم برد سمت شومینه کنار پذیرایی و گفت: - سلام سلام ... سردمه فعلاً نمی تونم حرف بزنم! من خنده ام گرفت و راه افتادم برم سمت اتاقم. اصولاً خوشم نمی یومد زیاد با امیر عرشیا هم کلام بشم. چون دعوامون می شد. اما هنوز به در اتاق نرسیده بودم که صداش بلند شد: - بمون افسون کارت دارم ... با تعجب نگاش کردم و گفتم: - با من؟ - نه با دیوار ... خوب با تو دیگه ... هنوز جواب نداده بودم که در اتاق نادیا باز شد و حورا و نادیا اومدن بیرون. حورا با دیدن امیر عرشیا سر جاش خشک شد. اخمای امیر عرشیا هم در هم شد، حورا ولی سریع خودشو پیدا کرد و گفت: - سلام پسر دایی. خوبی شما؟ امیر عرشیا با ابروی بالا پریده نگاش کرد. حورا بهش فرصت نداد چیزی بگه و گفت: - آقا بزرگ من دیگه دارم می رم خونه مون ... - تو که تازه اومدی دختر! - خوب تازه یادم افتاد فردا یه امتحان مهم دارم. امیر عرشیا پوزخندی زد و حورا بعد از خداحافظی از همه رفت از خونه بیرون. دستورات نادیا چه زود روش اثر گذاشته بود. از شخصیتش خوشم می یومد. دختر محکمی بود. بعد از رفتن حورا گفتم: - چی کارم داری امیر عرشیا؟ می خوام برم توی اتاقم ... - ای بابا ... اون اتاق چی داره تو اینقدر می چپی اون تو؟ چپ چپ نگاش کردم و اون که فهمید هر آن احتمال شلیک ترکش وجود داره سریع گفت: - تو توی لندن دانشجوی حقوق بودی؟ آهی کشیدم و گفتم: - آره ... چطور؟ - آقای مجستیک برام یه ایمیل فرستاده ... قراره مدارکت رو برام بفرسته تا ببریم توی یه دانشگاه معتبر ثبت نامت کنیم ... چون یکی از بهترین دانشگاه های لندن بودی اینجا راحت انتقالیتو قبول می کنن ... با بهت بهش خیره شدم! پس دنیل آخرین راه منو هم قطع کرد. این یعنی دیگه نمی خواد منو برگردونه ... یعنی من برای همیشه باید اینجا بمونم. دور از اون ... توی وطنی که هیچ حسی نسبت بهش ندارم! بدتر از ایون که به هیچ کدوم از تماس های من جواب نمی ده ولی برای امیر عرشیا ایمیل می فرسته!!! حس کردم دیگه نمی تونم توی جمع باشم. نیاز به تنهایی داشتم. بی توجه به نگاه های نگران آقا بزرگ و موشکافانه امیر عرشیا و نادیا رفتم توی اتاقم و در رو به هم زدم ... *** دیگه کسی توی خونه دنیل جوابم رو نمی داد و می دونستم اینا همه از دستور خودشه! همه راه ها رو بسته بود. شاید باید اینو می پذیرفتم که دیگه دنیلی وجود نداره! دنیل من رو توی ذهنش کشت و شاید الان با دوروثی ... حتی از فکرش هم اعصابم داغون می شد. گوشی رو کوبیدم روی دستگاه و از جا بلند شدم. حوصله رفتن به تولد حورا رو نداشتم. اما مجبور بودم برم. خیلی اصرار کرده بود ... هدیه اش رو برداشتم و رفتم از اتاق بیرون. آقا بزرگ هم آماده بود. نادیا رفته بود خونه خودشون که کمک حورا بکنه. به سختی آقا بزرگ رو تا دم در بردم و بعد هم به کمک راننده آژانس سوار ماشینش کردم. دایی اصرار داشت امیر عرشیا رو بفرسته دنبالمون اما قبول نکردم. دوست داشتم روی پای خودم بایستم. تا وقتی که رسیدیم همه ذهنم رو آزادانه سپردم به دنیل. جلوی در خونه من پیاده شدم و زنگ زدم به گوشی دایی تا بیاد آقا بزرگ رو بشونه روی ویلچرش. آقا بزرگ بیچاره چند سال پیش که سکته کرد بود برای همیشه ویلچر نشین شده بود. اما خدا رو شکر بچه های خوبی داشت که حسابی هواشو داشتن. دایی اومد بیرون و من رفتم تو. حورا با دیدنم پرید سمتم و گفت: - مرسی که اومدی افسون! کلی برای دوستام از رقصت تعریف کردم ... خندیدم و گفتم: - خوب تو بیجا کردی! کی گفته من برای تو می رقصم؟ زد پس گردنم و گفت: - غلط کردی نرقصی ... برو لخت شو بیا وسط ... دیگه با اصطلاحاتش آشنا بودم. گفتم: - کجا برم لخت شم؟ غش غش خندید و گفت: - تو اتاق من ... اتاقش رو بلد بودم. بعد از سلام و احوالپرسی با همه راهی اتاق حورا شدم. لباسم یه کت و شلوار تنگ و چسبون قرمز رنگ بود. موهامو هم بالا بسته بودم. آرایشم یه ریمل و یه رژ لب کمرنگ بود. نیازی به آرایش زیاد نداشتم ... دستی زیر موهام کشیدم و رفتم از اتاق بیرون. دختر های جوون که اکثرا دوستای حورا بودن داشتن اون وسط می رقصیدن ... رفتم سمت خاله افشید و گفتم: - خاله جون کمکی از دست من بر می یاد؟ خاله که هر بار منو می دید اشک تو چشماش حلقه می زد منو کشید توی بغلش و گفت: - قربونت برم ... تو نور چشم منی! بشین فقط دستور بده ... - اوه خاله! خواهش می کنم ... - باورت نمی شه چقدر خوشحالم که قبولمون کردی ... در اصل من باید خوشحال می شدم که اونا منو قبول کردن ... اما اینقدر که خوب و مهربون بودن اصلا چیزی به روم نمی آوردن. مامان چه اشتباهی کردی که از دست اون لئوی عوضی فرار نکردی و برنگشتی ایران! اینا تو رو روی چشماشون می ذاشتن. اشتباه کردی مامان! با راهنمایی خاله جایی نشستم و به بقیه نگاه کردم. نگاه خیره نوژن رو روی خودم حس کردم. دقیقاً روبروی من نشسته بود و داشت نگام می کرد. وقتی منم نگاش کردم از جا بلند شد و اومد به سمتم. لبخندی بهش زدم و گفتم: - چطوری درایور؟ اونم خندید ... نشست کنارم و گفت: - خواستم دوباره ازت تشکر کنم که اومدی! - این حرفا چیه! بهم خوش گذشت ... اما حقت بود اول بشی نه دوم! - اونم خیلیه! قول می دم اگه دفعه دیگه هم بیای اول بشم ... صدای امیر عرشیا کنارمون بلند شد : - نه دیگه پرو نشو! نگام چرخید سمت امیر عرشیا. پیرهن آبی خیلی کمرنگی که به سفیدی می زد پوشیده بود با ژیله بافتنی سورمه ای رنگ. شلوار سرمه ای و کفش های اسپرت نو بوک سرمه ای ... جذاب شده بود ... نگامو ازش گرفتم و گفتم: - اگه برم چی می شه مگه؟ نوژن گفت: - همینو بگو! حسود خان تو چی کار داری؟ - نوژن توام آره ؟ نوژن با لبخند از جا بلند شد و گفت: - من می رم یه کم برقصم. نمی یای امیر؟ امیر عرشیا چپ چپ نگاش کرد و نوژن با خنده رفت، اما لحظه آخر برگشت سمت من و خم شد نزدیک گوشم آروم گفت: - خیلی خوشگل و نفس گیر شدی ... شنیدن این تعریفا برام عادی بود پس فقط لبخند زدم و نوژن رفت. امیر عرشیا سریع گفت: - چی گفت؟ خیلی راحت گفتم: - گفت خوشگل شدم ... - غلط کرده مرتیکه! - امیر عرشیا تو خیلی بی تربیتیا! - می خوای به مامان مرحومم ایمیل بزنم بگم به شخصیت پسرش توهین کردی؟ روحش می یاد به خوابت جیزت می کنه ... خنده ام گرفت. مامان امیر عرشیا هم خیلی سال بود که بر اثر سرطان فوت کرده بود و دایی دیگه ازدواج نکرده بود. شاید به خاطر احترام به همسرش ... نگین خواهر نوژن و حورا اومدن به سمتم و حورا گفت: - بلند شو تنبل ... باید برامون برقصی ... یالا ببینم ... امیر عرشیا سریع دست منو از توی دست حورا کشید بیرون و گفت: - شرمنده ... قولشو به من داده ... حورا با بهت به امیر عرشیا خیره شد. دلیل تعجبش رو نفهمیدم ... اما خیلی خوشحال شدم که بالاخره یه نفر منو آدم حساب کرد و بهم درخواست رقص داد. خیلی وقت بود که از کسی توی هیچ مهمونی درخواست برای رقص نداشتم. داشتم از خودم نا امید می شدم. از جا بلند شدم و گفتم: - با اینکه چنین قولی ندادم اما با کمال میل ... امیر عرشیا لبخند مرموزی بهم زد و گفت: - پس بیفت جلو ... با خنده رفتم وسط ... امیر عرشیا هم ایستاد جلوم. همه با تعجب نگامون می کردن و من دلیلش رو تقریباً می دونستم. اینجا رسم نبود مرد و زن زیاد با هم گرم بگیرن. چه برسه به اینکه با هم برقصن! رقص امیر عرشیا فقط در حد زدن بشکن و تکون خوردن میلیمتری سر جاش بود، اما من مثل همیشه می رقصیدم . حس می کردم نگاه امیر عرشیا یه برق خاصی داره. برقی که دوست داشتم ازش فرار کنم. سعی می کردم به اطرافیان نگاه نکنم. نگاهاشون در عین بهت زده بودن حس خوبی به آدم نمی داد! امیر عرشیا با صدایی که سعی می کرد زیاد بلند نباشه اما به گوشم برسه گفت: - تا حالا کسی بهت گفت خیلی ناز می رقصی؟ ابرویی بالا انداختم. لبخند نشست کنج لبم ... سرشو آورد جلو و گفت: - میخوام ازت یه خواهش خودخواهانه بکنم افسون ... با کنجکاوی نگاش کردم ، گفت: - دیگه با هیچ مردی نرقص ... سر جا میخکوب شدم. صدای دنیل پیچید توی گوشم ... - I'm never gonna dance again نفس تو سینه ام حبس شد. آخ دنیل ... دنی عزیزم! من باز هم بهت خیانت کردم ... دنی!!! تو حق داشتی منو نبخشی ... حق داشتی اعتماد نکنی. من خیلی پستم دنی! خیلی زیاد! امیر عرشیا که به خاطر توقف من ایستاده بود و دیگه نمی رقصید با نگرانی گفت: - چیزی شده افسون؟ دستمو گرفتم جلوی دهنم و دویدم به سمت در سالن ... امیر عرشیا هم دنبالم دوید و بی توجه به جمعیتی که با بهت بهمون خیره شده بودن داد کشید: - افسون! برگشتم عقب که بهش بگم تنهام بذاره، دوست داشتم برم از این خونه بیرون، دوست داشتم برم توی اتاق مامان افسانه و از ته دل زار بزنم ... اما همین که برگشتم متوجه پله ای که سالن رو به راهروی جلوی در وصل می کرد نشدم و پام پیچ خورد. نتونستم تعادلمو حفظ کنم و قبل از اینکه امیر عرشیا بتونه دستمو بگیره ولو شدم روی زمین ... نفس حبس شده توی سینه ام اینبار از زور درد، گره خورد! پامو دو دستی چسبیدم و گفتم: - آخ ... امیر عرشیا زانو زد کنارم و گفت: - افسون! افسون جان ... چی شدی؟ صدای جیغ خاله ها هم می یومد. چیزی طول نکشید که همه حلقه زدن دورم. جواب هیچ کس رو نمی تونستم بدم. سرمو انداخته بودم زیر و از زور درد اشک می ریختم. صدای داد امیر عرشیا بلند شد: - د بده ببینم اون پاتو! قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم مچ پامو از توی دستام کشید بیرون. صدای خاله افشید بلند شد: - نادیا مامان! زود پاش پای افسون رو نگاه کن ، بچه تلف شد از درد ... خاله افروز زودتر از نادیا نشست کنارم و سرمو گرفت توی بغلش و کنار گوشم گفت: - خاله بمیره برات! چرا جلوی پات رو ندیدی فدات بشم من ... صدای آقا بزرگ رو هم شنیدم که داشت امیر عرشیا رو توبیخ می کرد. همه فکر می کردن امیر عرشیا چیزی بهم گفته و ناراحتم کرده که من با اون سرعت و حواس پرتی خواستم از خونه خارج بشم. امیر عرشیا هم در برابر حرفای آقا بزرگ کامل سکوت کرده بود ... بنده خدا خودش هم نمی دونست چرا یهو منو برق گرفته. سرمو توی بغل خاله قایم کردم و به گریه ام ادامه دادم. بیشتر اشکام بابت یاد دنیل بود، تا درد پام! آخ دنیل با من چه کردی تو؟ نادیا نشست کنارم و پامو از دست امیر عرشیا کشید بیرون و گفت: - بذار ببینم ... امیر عرشیا در حالی که اخماش بدجور در هم بود گفت: - تکون ندیا! دردش می گیره ... نادیا بدون توجه به حرف امیر عرشیا با ملایمت کمی پامو تکون داد و که نفس تو سینه ام گرفه خورد و به زمین چنگ انداختم، قبل از اینکه کسی فرصت کنه به داد من برسه، نادیا رو به خاله افشید گفت: - مامان ، هول نکنیا ، اما فکر کنم شکسته ! باید ببرین ازش عکس بگیرن ... ورم کرده! صدای داد امیر عرشیا بلند شد: - نــــــوژن! ماشینتو آتیش کن ... بدو! نوژن جمعیت رو کنار زد و در حالی که می رفت بیرون گفت: - ماشینو می برم بیرون، بیارش ... خاله افروز سعی کرد زیر بغلم رو بگیره و بلندم کنه، خاله افشید هم اومد که کمکش کنه. دایی اومد جلو و گفت: - سنگینه! نمی تونین اینجوری ببرینش بیرون، به پاش فشار می یاد. بذارین من بغلش می کنم. خاله ها منو سپردن به دایی و رفتن عقب، دایی دست انداخت پشت پاهام و سعی کرد منو بکشه توی بغلش. اما چون سنگین بود قامتش خمیده شد و زیر لب گفت: - یا علی! چند قدم با زحمت رفت سمت در ، صدای آقا بزرگ از پشت سر بلند شد: - ما رو بی خبر نذار افشین! دایی در حالی که عرق از سر و روش می چکید فقط سرش رو تکون داد، داشت منو از در می برد بیرون که امیر عرشیا اومد جلو و گفت: - بدش به من بابا! الان کمرت می شکنه! دایی با تردید به امیر عرشیا نگاه کرد و امیر عرشیا بی توجه به نگاه دایی منو مثل پر کاه از آغوش دایی کند و داد کشید: - یکی مانتو روسری افسونو بیاره ... حورا که تا اون لحظه با چشمایی نگران یه گوشه ایستاده بود و نظاره می کرد پرید سمت اتاقش و گفت: - الان می یارم ... امیر عرشیا راه افتاد سمت در و آروم گفت: - چه کردی دختر؟! درد پام کمتر شده بود، فکر کنم به خاطر گرمی بدنم بود ... به ماشین نوژن که رسیدیم امیر عرشیا در عقب رو باز کرد و منو گذاشت روی صندلی عقب اما همونجا ایستاد و دستمو گرفت توی دستش ... نوژن گفت: - د بیا بالا تا بریم ... امیر عرشیا دستمو محکم فشار داد و در حالی که چشم از چشمام بر نمی داشت گفت: - بذار حورا لباساشو بیاره ... هنوز حرفش تموم نشده بود که حورا با مانتو و روسری من اومد از خونه بیرون. امیر عرشیا دستمو ول کرد و رفت سمت در جلو. با صدای بم شده اش گفت: - کمکش کن بپوشه ... حورا اومد به طرفم. همینجور که لباسم رو تنم می کرد یه جوری که امیر عرشیا نشنوه گفت: - چی بهت گفت غول تشن؟ ناراحتت کرد که یه دفعه دویدی؟ من داشتم نگاتون می کردم ... ترجیح دادم فعلا سکوت کنم، پام داشت زق زق می کرد. دردش کم کم داشت شروع می شد. حورا نگاهی به پام که هنوز از ماشین بیرون بود انداخت. روسریمو گره زد و در حالی که پامو می گرفت توی دستش که جاشو توی ماشین درست کنه گفت: - نگفتی ... خواستم یه جواب سرهم بندی شده بهش بدم که یه دفعه درد توی همه وجودم پیچید و بی اختیار جیغ زدم و باز به هق هق افتادم، داد امیر عرشیا بلند شد: - چی کارش کردی؟!!! به دنبال این حرف پرید به سمتمون. حورا که خودش هم ترسیده بود گفت: - فقط خواستم پاشو بذارم تو ماشین و درو ببندم. - زدی ناکارش کردی؟ فشارم افتادم بود و اصلا قدرت حرف زدن نداشت، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. امیر عرشیا که حال منو دید، بی توجه به حورا پرید سمت در جلو و گفت: - بزن بریم نوژن داره از حال می ره! حورا سریع گفت: - وایسین ! مامان هم می یاد ... داره آماده می شه ... اما امیر عرشیا توجهی نکرد و گفت: - برو نوژن ... با این حرف امیر عرشیا ماشین از جا کنده شد. سعی کردم چشمامو ببندم ... دردم لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد. اشکام ناخودآگاه از چشمام فرو می ریختن. امیر عرشیا زیر لب غر می زد: - ای خدا بگم چی کارش کنه! این دردش نباید حالا حالا ها شروع می شد! همه اش زیر سر این دختره نفهمه! نوژن گفت: - حالا بیچاره یعنی خواست یه کار خیر بکنه ... - کار خیر تو سرش بخوره ... نگاش کن! رنگش پریده ... - خوب اگه تشخیص نادیا درست باشه شکسته ... الکی که نیست! درد داره ... چند لحظه سکوت شد و یه دفعه صدای خشن امیر عرشیا سکوت رو شکست: - اه گاز بده دیگه بابا! اینجوری که خودمم بلد بودم رانندگی کنم. تو رو آوردم که شهامت گاز دادن داشته باشی! ماشین با حرکتی سریع از جا کنده شد و نوژن گفت: - پس کمربندتو ببند ... اگه هم گرفتنمون تو افسون رو ببر ... - نفوس بد نزن ... فقط برو ... دوست داشتم از زور درد داد بزنم. دستمو بردم بالا و بی اراده گوشه دستم رو گاز گرفتم. ماشین متوقف شد ، در سمت من که باز شد چشمامو باز کردم ، امیر عرشیا بی حرف دستشو جلو آورد و منو از جا کند. نوژن هم دنبالمون می دوید ... صداش خنجر کشید روی قلب زخم خورده ام : - حالا جواب اون یارو رو چی بدیم؟ - کدوم یارو؟ - قیمش دیگه ... مگه نگفتی مدام داره حالشو می پرسه؟ صدای خشن امیر عرشیا در دهن نوژن رو بست : - قرار نیست اون چیزی بفهمه ... فکر کنم افسون دختر عمه منه ها! به اون چه اصلاً ... اومد گذاشتش و رفت ... دیگه هیچ حقی در قبالش نداره. - امیر تو باورت می شه این یارو پدر خونده افسون باشه؟ - لال شو نوژن ... برو پذیرش ببین باید کجا ببریمش ... هق هقم سوزنده تر شده بود. پس دنیل سراغم رو از امیر عرشیا می گیره. اما چرا امیر عرشیا؟ چرا هیچ وقت نخواست از خودم بپرسه حالم چطوره؟ دنیل چی رو باید باور کنم؟ بی رحمیتو یا مهربونیتو؟ باز یاد کار خودم افتادم. هر چی سرم می یومد حقم بود! برای چی با امیر عرشیا رقصیدم؟ ای خدا کاش من بمیرم ... کاش بمیرم! چشمامو بسته بودم، دکتر منو معاینه کرد و فرستادمون بریم عکس بگیریم. بعد از گرفتن عکس تشخیص نادیا تایید شد و پامو گچ گرفتن. با تزریق مسکن پلکام کم کم داشت سنگین می شد. امیر عرشیا منو باز دوباره کشید توی بغلش و راه افتاد سمت ماشین نوژن. صدای نوژن بلند شد: - امیر سنگینه ... خسته شدی! میخوای بدیش به من؟ - نه می یارمش ... - خوب بذار کمکت کنم ... - فقط بدو در ماشین رو باز کن ... نوژن دیگه حرفی نزد و من هم پلکام سنگین شد و به خواب فرو رفتم ... *** - پاشو دیگه ... جا برای بقیه هم بذار ... معلوم نیست یادگاری می نویسه یا لبخند مونالیزا می کشه واس من! پاشو جمعش کن ... حسام چپ چپی نثار امیر عرشیا کرد و رو به من گفت: - ببخش عزیزم ... این بچه شعور نداره ... لبخند کمرنگ و بی جونی نشست روی لبام. یه هفته ای بود که باز دوباره لبخند از لبام فراری شده بود ... دقیقاً از شب تولد حورا ... امیر عرشیا اومد زد پس کله حسام و گفت: - برو رد کارت ... کار دارم با افسون ... حسام از جا بلند شد، کمی از امیرعرشیا فاصله گرفت، اما لحظه آخر برگشت و لگدی به باسن امیر عرشیا که تازه نشسته بود زد و گفت: - با من درست حرف بزن ... امیر سر جا نیمخیز شد و حسام در رفت ... همه خندیدن ... امیر دستی به گچ پام زد و گفت: - خوبی؟ دیگه درد نداره؟ سرد نگاش کردم و گفتم: - چند بار می پرسی؟ خوبم! - بده نگرانتم؟ - نمی خوام کسی نگرانم باشه ... - چشم ... نگرانیمو نگه می دارم واسه خودم ... بداخلاق! رومو برگردوندم. خاله افشید و خاله افروز مشغول قاچ کردن هندونه بودن و حورا کمین گرفته بود گل هندونه رو بدزده. نادیا حافظ به دست از اتاق اومد بیرون و گفت: - امشب فال می چسبه ... نوژن دستشو گرفت بالا و گفت: - اول واسه من بگیر ... شب یلداست و فال حافظش! نگام چرخید سمت آقا بزرگ که داشت با دایی و شوهر خاله ها حرف می زد. بی توجه به بچه ها توی بحثای خودشون غرق شده بودن ... صدای امیر عرشیا باعث شد سرم رو بچرخونم به سمتش: - می شه به منم نگاه کنی؟ - نگاه نداری! - مدارکت رو به دانشگاه نشون دادم خانوم بداخلاق ... با ترس نگاش کردم ... من نمی خواستم اینجا بمونم ... نمی خواستم اینجا درس بخونم! بی توجه به نگاهم گفت: - دو ترم باید دروس حقوق اینجا رو پاس کنی تا بعدش بتونی بری بشینی سر کلاس ... از ترم بعد ثبت نام می شی ... دیگه نمی خواستم اونجا بمونم. تحملش برام سخت بود ... نادیا داشت با صدای بلند برای نوژن اشعار حافظ رو می خوند ... خودمو از جا کندم ... امیر عرشیا هم با نگرانی بلند شد و گفت: - کجا؟ تکیه مو دادم به عصای دستم و گفتم: - تنهام بذار ... امیر عصامو چسبید و گفت: - اینقدر این جمله رو به من نگو! محاله بذارم بری توی اتاقت ... با بغض گفتم: - چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چی از جون من می خوای؟ من نمی خوام اینجا بمونم ... نمی خوام اینجا درس بخونم ... من می خوام برگردم انگلیس ... فک امیر عرشیا منقبض شد ... با اینحال خودشو کنترل کرد و گفت: - باشه ... بشین در موردش حرف می زنیم ... آقا بزرگ متوجه وضعیت من شد و گفت: - چیزی می خوای بابا؟ ناچاراً نشستم و گفتم: - نه آقا بزرگ ... پام خسته شده بود خواستم کمی وایسم ... اصلاً دوست نداشتم کسی متوجه ناراحتی هام بشه. خاله افشید ظرفی هندونه به همراه یه کاسه انار دون شده قرمز رنگ گذاشت جلوم و گفت: - بخور خاله ... از بس تو جون داری هی بلا هم سرت می یاد! بخور تا استخونت زودتر جوش بخوره ... امیر عرشیا با لودگی گفت: - آره ویتامین هندونه واسه استخون خیلی مفیده! خاله چپی چپی نثار امیر عرشیا کرد و رفت. بعد از رفتن خاله امیر عرشیا خودشو کشید سمت من و گفت: - هنوزم برام سواله که چرا اون شب از دست من فرار کردی؟ چت شد افسون؟ به من بگو ... می خوام بدونم ... به انگلیسی گفتم: - فکر کنم تو زبون مادریت رو نمی فهمی! فقط دست از سرم بردار ... گرفتی؟ خونسردانه یه لم انداخت وگفت: - دست برنمی دارم تا وقتی که نگی چته! از اون شب به بعد دیگه نخندیدی ... - دوست ندارم بخندم ... باید در مورد اینم توضیح بدم؟ - تو فقط بگو چه مرگته ... من دیگه کاری به کارت نداره ... - به تو مربوط نیست ... - ولی بهم مربوطه که بدونه چرا از دستم فرار کردی. روز به روز زبونت داره تلخ تر می شه. دلیلش چیه؟ - دلیلش اینه که تو مزاحم منی ... باز فکش منقبض شد. هر آن انتظار داشتم بلند شه بره ... اما از جاش تکون نخورد. چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت: - از شر من راحت نمی شی ... اگه از دیدت من مزاحمم باید تحملم کنی. چاره ای نداری! چشمامو گرد کردم و با نفس نفس گفتم: - کی گفته؟ دستشو کوبید روی قلبش و گفت: - من ... لبمو جویدم و گفتم: - تو خیلی خودخواهی ... - آره همه همینو می گن ... سرمو به پشتی پشت سرم تکه دادم و ترجیح دادم سکوت کنم. یاد حرفش افتادم که گفت دنیل ایمیل براش می ده. شاید بشه ازش چیزی بپرسم ... هرچند که بدم می یومد زیر دینش برم و فکر کنه بهش محتاجم ... اما شاید فرجی می شد. همونطور با چشم بسته گفتم: - از دنیل چه خبر ؟ - با من حرف می زنی یا تو خواب داری حرف می زنی؟ چشمامو باز کردم و گفتم: - جز تو مگه کسی از دنیل خبر داره؟ پوزخندی زد و گفت: - انگار من به یه دردی خوردم. - جواب سوالمو بده .. - خبر خاصی ندارم. زیاد از حد سفارش درست رو می کنه ... تو دلم گفتم اون اگه نگران درسم بود اجازه می داد بمونم تا درسم تموم بشه ... با صدای امیر عرشیا از فکر خارج شدم: - یادمه قبل از اینکه بیای در شرف ازدواج بودی ... می تونم بدونم چی شد که به هم خورد؟ سعی می کرد ولوم صداش رو در حدی نگه داره که من عصبی نشم. باز دوباره چشمامو بستم ... می دونستم که یه روز در مورد این جریان مجبور به توضیح می شم ... با این حال گفتم: - نه نمی تونی بدونی چون به تو ربطی نداره ... - افسون! - فرض کن مُرد ... - اگه خفه بشه خیلی راحت ترم ... چشمامو باز کردم و بی توجه به صدام که حسابی بلند شده بود گفتم: - فعلاً که اگه تو خفه بشی خیلی بهتره ! یه لحظه همه جا سکوت شد. همه سرها چرخیده بود سمت ما دو نفر. قبل از اینکه کسی فرصت کنه حرفی بزنه خودم رو با عصام کشیدم بالا و راه افتادم سمت اتاقم ... *** یک ماه دیگه هم گذشت. روز به روز افسرده تر می شدم. فکر دنیل لحظه ای راحتم نمی ذاشت. مگه نمی گفتن از دل برود هر آنکه از دیده برفت؟ پس چرا دنیل از دل من نمی رفت؟ بلکه روز به روز بیشتر خودشو به دیواره های دلم می چسبوند. داشتم تو حیاط قدم می زدم ... اما همه فکرم دنیل بود ... رفتم سمت نیمکتی که دنیل روش نشسته بود ... نشستم و پاهامو دراز کردم ... هنورم پام هر از گاهی تیر می کشید ... تازه از گچ خلاص شده بودم ... صدای نادیا از پنجره سرم رو به اون سمت چرخوند: - افسون! بیا تو ... سرما برای پات خوب نیست .... سرمو تکون دادم و گفتم: - می یام ... نادیا که رفت تو خیره شدم به آب حوض . هوا سرد بود اما نه اونقدر که یاد و خاطره دنیل نتونه وجودمو گرم کنه ... دلم براش خیلی تنگ شده بود ... خیلی زیاد ... زده بود به سرم قید همه چیو بزنم و برگردم انگلیس ... چی کارم می کرد؟ فوقش دوباره منو به زور بر می گردوند ... مهم نبود! مهم این بود که می تونستم ببینمش ... از جا بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن ... پای شکسته ام هنوز روی زمین کشیده می شد ... - افسون ... با ترس برگشتم! خدایا دیوونه شده بودم! صدای دنیل توی ذهنم اکو وار تکرار می شد. تکیه دادم به دیوار ... اشک ریخت روی صورتم ... کنار دیوار چمباتمه زدم ... زمین سر لرز انداخت توی بدنم. چشمامو بستم. کلمه ها داشتن روی زبونم می یومدن کم کم. یه آهنگی بود که جدیداً نادیا گوش می کرد. شروع کردم به خوندن ... با همه وجودم: - ای چراغ هر بهانه، از تو روشن، از تو روشن ای که حرفهای قشنگت، من رو آشتی داده با من من و گنجشک های خونه، ديدنت عادتمونه به هوای ديدن تو، پَر می گيريم از تو لونه باز می آيم که مثل هر روز، برامون دونه بپاشی من و گنجشکها می ميريم، تو اگه خونه نباشی هميشه اسم تو بوده، اول و آخر حرفهام بس که اسم تو رو خوندم، بوی تو داره نفسهام عطر حرفهای قشنگت، عطر يک صحرا شقايق تو همون شرمی که از اون، سرخ گونه های عاشق شعر من رنگ چشاته، رنگ پاک بی ريايی بهترين رنگی که ديدم، رنگ زرد کهربايی من و گنجشک های خونه، ديدنت عادتمونه به هوای ديدن تو، پَر می گيريم از تو لونه ( آهنگ گنجشک ها از گوگوش ) شعر تموم شد اما من هنوز داشتم هق هق می کردم. چشمامو بستم بودم ... دستم جلوی صورتم بود و اشک می ریختم. با صدای آقا بزرگ دست از جلوی صورتم برداشتم ... - چه چیزی داره نوه عزیز منو اینقدر عذاب می ده؟ سرمو آوردم بالا. آقا بزرگ با ویلچرش درست روبروم ایستاده بود و روی شونه هاش هم یه پتو مسافرتی انداخته بود. وقتی نگاه گریونم رو دید دستاشو از هم باز کرد و من بی پناه تر از همیشه به آغوشش پناه بردم. بهم اجازه داد خوب خودمو خالی کنم. وقتی گریه هام تموم شد دست نوازشی توی موهام کشید و گفت: - بریم تو ؟ سرمو تکون دادم ویلچرش رو حرکت دادم و هر دو در سکوت رفتیم داخل ساختمون. گفت: - بریم کنار شومینه ... بردمش کنار شومینه و با صدای گرفته م گفتم: - اجازه می دین برم داخل اتاقم؟ - نه ... بشین کنارم ... ناچارا نشستم جلوی شومینه ... آقا بزرگ آهی کشید و گفت: - درسته که سنم بالاست ، اما فکر نکن خرفت شدم! باهام حرف بزن. می تونم درکت کنم ... شاید هم نیاز به تجربه های من داشته باشی. دوست ندارم ببینم روز به روز داری ضعیف تر می شی، اما کاری از دستم بر نیاد ... پوست لبمو جویدم و گفتم: - چیزی نیست آقا بزرگ ... - خودت هم خوب می دونی که یه چیزی هست. افسون بذار کمکت کنم! اینجوری منم ذره ذره به پای تو آب می شم ... بغض چونه م رو لرزوند و گفتم: - آخه آقا بزرگ ... چیو بگم؟ حرفای من گفتن نداره. - هر چی که اینجوری بهمت ریخته رو بگو دختر ... دلت تنگه؟ با بغض گفتم: - کارم از دلتنگی گذشته ... آقا بزرگ منتظر نگام کرد و من که دیگه داشتم می ترکیدم بالاخره قفل زبونم رو شکستم و همه چیز رو گفتم. البته از رابطه خودم و دنی چیزی نگفتم. در مورد خطایی هم که مرتکب شدم حرفی نزدم. فقط گفتم یه سوئ تفاهم پیش اومده. آقابزرگ در سکوت همه حرفام رو شنید. وقتی تموم شد به پاش اشاره کرد و گفت: - بیا جلو .. از خدا خواسته رفتم به طرفش و سرم رو گذاشتم روی پاش. مشغول نوازش موهام شد و گفت: - می دونی چند سال ازت بزرگتره؟ اعتراض کردم: - آقا بزرگ! همسن بابام هم که بود برام مهم نبود ... - وقتی آدم عاشق می شه دیگه چشماش بسته می شه. - درسته! اما من با چشم باز انتخاب کردم نه بسته. آقا بزرگ من ازش بیزار بودم. خیلی اذیتش کردم ... اما اون با مهربونی هاش باعث شد از کارم شرمنده بشم و بهش دل ببندم. - ا
ورود کاربران
عضويت سريع
نویسندگان
مطالب تصادفی
- اس ام اس دل شکستگی-1
- اس ام اس عاشقانه-49
- اس ام اس فلسفی
- داستان درویش و پادشاه
- داستان حرف و عمل
- داستان جوان و شیطان
- شعرطنزنامه لیلی و مجنون
- عشق پسرا...
- داستان پسر کوچولو
- اس ام اس خنده دار-56
- اس ام اس خنده دار-60 سرکاری
- اس ام اس دل شکستگی-41
- تراول سری-2
- مخفی کردن ای پی
- داستان سخاوت پسر بچه
- داستان زیبای مادر و پسر
تبادل لینک هوشمند
آخرین نظرات کاربران
nafas7628 - - 1394/12/14/softwaren
گیسو -
پاسخ:خخخخخخ - 1394/6/28/softwaren
نگارییییی - من دوستامو میخام - 1394/2/28
نگارییییی -
پاسخ:ناراحت نباش - 1394/2/24
raha - خعلیییییییی باحال بود
پاسخ:خخخخ اره - 1393/12/23/softwaren
زندگیت - پاسخ:ههههه - 1393/11/11
هلنا -
امین - - 1393/2/16
✿·٠•●♥نرگس♥●•٠·✿ - سلاملکم
فرشاد خان وب خوفی داری ما لینکتون کردیم
دوست داشتی بلینک
پاسخ:لینک شدی نرگسی - 1393/2/11
خ - عالی بود - 1392/11/14
گیسو -
پاسخ:خخخخخخ - 1394/6/28/softwaren
نگارییییی - من دوستامو میخام - 1394/2/28
نگارییییی -
پاسخ:ناراحت نباش - 1394/2/24
raha - خعلیییییییی باحال بود
پاسخ:خخخخ اره - 1393/12/23/softwaren
زندگیت - پاسخ:ههههه - 1393/11/11
هلنا -
زیباترین دختر دنیا را در لینک زیر ببینید
آپم به من سر بزن
امین - - 1393/2/16
✿·٠•●♥نرگس♥●•٠·✿ - سلاملکم
فرشاد خان وب خوفی داری ما لینکتون کردیم
دوست داشتی بلینک
پاسخ:لینک شدی نرگسی - 1393/2/11
خ - عالی بود - 1392/11/14
عنوان آگهی شما
توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان
عنوان آگهی شما
توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان
پیوندهای روزانهآرشیو لینک ها
- ღ♥ღ رآز مـــرگ گــل ســـــــرخ ღ♥ღ
- .* ...*I Love.
- Best girl
- ♥ ڪافــه دخترونـــه منـــــ♥
- ❤ ما به هم نمیرسیم ❤
- آتش نشان قلب ها
- سازمان سنجش کشوری
- فیس تو فیس
- ღ.¸`((♥♥سرپناه عشاق♥♥))
- lost memories
- 1dar1
- سیب سرخ
- آرایش طبیعی (لکه برداری از تمام بدن)
- حواله یوان به چین
- خرید از علی اکسپرس
- دزدگیر دوچرخه
- پرده کرکره ای
- تشک طبی برای دیسک کمر
- کاشی سنتی